مرده ای میان زندگان

کسى که منکَر را با قلب و دست و زبانش انکار نکند، مرده ‏اى است میان زندگان امیرالمؤمنین علیه السلام

مرده ای میان زندگان

کسى که منکَر را با قلب و دست و زبانش انکار نکند، مرده ‏اى است میان زندگان امیرالمؤمنین علیه السلام

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چهارشنبه سوری» ثبت شده است

۲۹
اسفند

روی صندلی لم داده ام و از بین یخچال شیشه ای پر از نوشیدنی های گوناگون تصاویر مبهمی را از تقلای سرآشپز و دستیارهایش برای حاضر کردن سفارشات مشتریان (از جمله خودم) تماشا می­کنم. بوی روغن سوخته مشامم را پر کرده است. دو میز آن طرف تر زوج عاشقی(حداقل سعی می­کنند این گونه بنمایند) با ولع مشغول خوردن ساندویچ هستند. خانم که دارد غذایش را تمام می­کند، تلاش مذبوحانه­ای در پنهان کردن نگاه رقت بارش زیر نگاه محبت آمیزش به نحوه ی غذاخوردن شوهر دارد. در حالت عادی جمع این دو نگاه می­شود ترحم ولی این بار به نفرت نزدیکتر است. بی­خیال! باخود عهد بسته بودم قضاوت نکنم! مرد کت و شلوار مشکی نسبتاً نویی پوشیده است و زن مانتویی کرمی و کوتاه به تن دارد و شال سبزرنگ زیبایی بر سر کرده.

گه گاه از خیابان و پارک طرف دیگر آن صدای انفجار می­آید. پشت به خیابان نشسته ام تا مسببین این صدا را نبینم. آخرهای شب چهارشنبه سوری است. هرچند ندیدن واقعیات جامعه کار اشتباهی است ولی می­خواهم ساعتی به خود مرخصی دهم. روز پرکاری بود. خانه تکانی دم عید داشتیم تحت مدیریت مادر گرامی که این یعنی اجرای فرامین بدون ذره­ای تمرد. اضافه کنید به آن ذهن کلی­نگر مردانه­ی بنده را به دید جزئی نگر خانم والده! متأهلین می­دانند یعنی چه! پدرم کارش را راحت کرد. از بعدازظهر برای تعمیر دیوار پشت خانه همراه با کارگران به حیاط رفت. فکر کنم فردا را هم از مادرم برای دیوارکشی مرخصی بگیرد.

از همان بعدازظهر که صدای ترقه ها بلند شد گفتم به جای غر زدن بگردم دنبال یک نقطه مثبت در این کار! خوب، بی نتیجه هم نبود. اینکه اگر یک روزی حمله ای، جنگی چیزی شد، لااقل مردم یک خرده گوششان به این صداها آشناست! باتشکر از حضرات ترقه درکن! شایعه شده قیمت ملات چهارشنبه سوری (ترقه و...) دوبرابر شده. ای لعنت بر این آمریکای جنایتکار که در این یک قلم جنس استراتژیک هم ما را تحریم کرده است.

بومب!

این بار چندم است که صدای انفجاری مهیب شیشه­های مغازه را می­لرزاند و غذا را کوفت بقیه می­کند. می­روم دم در ببینم چه خبر است. شبیه صحنه جنگ است! جای جای خیابان گودال­های کوچک سفید و مشکی رنگ حاصل از انفجار خودنمایی می­کند. از داخل سطل آشغال آن طرف خیابان دودی متصاعد می­شود. خیابان تاریک و خلوت است. فقط سر چهارراه عده­ای رزمنده در سنگرهایشان جای گرفته اند و به آتشی که جلویشان شعله ور است می­خندند. حداقل من این گونه فکر می­کنم. چون چیز خنده دار دیگری را نمی­بینم. چه شجاعتی دارند! مابقی مردم فقط جرأت عبور از کناره­های خیابان را دارند. شاید هم دارند به مردم می­خندند. ولی نه! رزمنده وطن که به مردمش نمی­خندد. بی­خیال باز هم در دام قضاوت افتادم.

برگشتم و در جایم نشستم. مرد عاشق بی تفاوت به صدای مهیب کماکان درحال لمباندن بود و خانمش که از صدای انفجار ایستاده بود، حال نشسته و دست بر زیر چانه و بی مهابا از حالت رقت بار چهره اش نظاره گر غذاخوردن عزیزش بود. فکر کنم روابط چندان مستحکمی ندارند. چون تقریبا هیچ گفت و گویی بینشان رد و بدل نشد. مرد پشت به من نشسته و صورتش را نمی­بینم ولی از زیبایی همسرش می­توان نتیجه گرفت که او هم خوش سیماست، هرچند سوختگی های عمیقی بر روی دستانش دیده می­شود.

شانس آوردم. آخرهای شب است و نان­های ساندویچی درحال تمام شدن. همیشه دوست داشتم بدانم در پشت آن یخچال شیشه­ای مات چه کار می­کنند که مشتری نباید ببیند. ولی چه می­شود کرد، سهم ما از این لحظات فقط انتظار است و آب دهان را قورت دادن! 

  • امیرحسین حاجی زاده