«امروز یه پشه اومد توی خونمون.
هرکاری کردم که از در صلح آمیز، خودش از در و پنجره ی خونه بیرون بره نرفت.
یه مدت پیداش نبود منم ولش کردم به حال خودش.
یهو دیدم دستم رو نیش زده و داره بدجوری میخاره.
نگو در تمام این مدت کمین کرده بود.
هیچی منم عصبانی شدم و با پشه کش افتادم دنبالش اما فایده ای نداشت.
عین فانتوم در میرفت و قایم میشد.
رفتم حشره کش و برداشتم و دستم گرفتم.
پشه که دید اوضاع بی ریخته، باچهارتا از دوستاش همگی اومدند طرفم.
نشستند روی دسته ی مبل. اومدم حشره کش و بزنم بهش و شرش و کم کنم که یهو داد زد : تو خجالت نمیکشی. در عصر تمدن و انسانیت از حشره کش استفاده میکنی. تو اصلا طرز کار با اینو بلدی؟
گفتم: چی میگی؟ این برای دفاعه. این همه تو و دوستات اومدین منو نیش زدین ، خونم و خوردین و رفتین هیچی نیست. من که میخوام دفاع کنم یهو انسانیت رفت زیر سوال!؟اصلا تو مگه انسانی؟! کلافه شدم از دستتون.
گفت: این خوی یه دنده گریت رو بذار کنار، محض رضای خدا یه بار بیا از در صلح باهم حرف بزنیم و مشکل رو حل کنیم. تا کی میخوای باهم جنگ و دعوا داشته باشیم. ما خواهان صلح و آشتی هستیم.
دیدم یه پشه برای من شده معلم اخلاق. بدم نمیگفت، تا کی اون خون منو بخوره و من بیفتم به جونش. اصلا این کار در حد پرستیژ و کلاس من نیست. یه آدم متشخص باید با همه دوست و رفیق باشه. گفتم : باشه قبول، بیا مذاکره می کنیم.
گفت : نه اینجا که نمیشه باید بیای توی خونه ی ما مذاکره کنیم.
گفتم : مگه اینجا چشه؟
گفت:نه، من اینجا راحت نیستم، نمیتونم حرف بزنم.
گفتم: قبول. هرجاییی که تو بگی میریم.
یهو وجدانم صداش در اومد،گفت مذاکره با یه پشه به نتیجه نمیرسه. این کارو نکن.
اما بالاخره اونقدر ناز اومد که منو کشوند دم در خونشون. گفتم: سریع مذاکره رو شروع کنیم که نصف کارام مونده.
بعدگفتم: ببین تو دیگه نباید منو نیش بزنی. خسته شدم از دستت. دست و پام به خون افتاد انقدر خاروندم.
گفت: باشه. قبول. من دیگه دست و پات رو نیش نمیزنم. اما تو هم باید در مقابل یه کاری بکنی.
گفتم:چی؟
گفت: باید چرخه ی تولید حشره کش رو از کار بندازی. ما امنیت نداریم. با وجود حشره کش همیشه احساس نا امنی میکنیم. علاوه بر ما تمام حشرات و پشه ها هم عدم امنیت پیدا کردند. اصلا شما قانون حشره دوستی رو زیر پا گذاشتید. شما قاتل هستید. جانی هستید. صلاحیت استفاده از حشره کش رو ندارید.
وجدانم باز اومد سراغم و گفت: یک توافق نابرابر داره شکل میگیره، تو داری امتیاز بیشتری میدی. قبول نکن.
اما از اونجایی که من معتقدم هر توافقی بهتر از عدم توافقه، و از طرفی این پشه ها جونم رو به لبم رسونده بودند به حرف وجدانم گوش ندادم و قبول کردم.
بهش گفتم:اوووو، یکم آروم تر. پیاده شو باهم بریم. حالا چه خبرته ، جانی جانی راه انداختی!؟ باشه قبول میکنم. من میرم با مسئول کارخونه صحبت میکنم. از کار میندازیمش.
گفت: یه چیز دیگه هم هست. تا الان هرچی حشره کش ساختین باید نابود بشه.
حرفش خیلی سنگین و هزینه بر بود. اما مجبور بودم. اینطوری برای همیشه شرش از سرم کم میشد. وجدانم هم که دید گوش به حرفش نمیدم دیگه ساکت شد و نگاه میکرد من چی کار میکنم.
گفتم: با این که خواستت خیلی سخته و هزینه بر هست اما اگه تو قول بدی که دیگه دست و پای منو نیش نزنی باشه قبول میکنم. اما اگه تو زدی زیر قولت من به مسئول کارخونه میگم چرخه رو دوباره راه بندازه.
پشه هم گفت: باشه به خونم قسم که سر عهد و پیمانم می ایستم و دست و پات رو نیش نمیزنم. اما اگر تو زدی زیر قولت من با تمام دوستام گزینه نیش رو میزاریم روی میز.
گفتم: قبول.
پشه گفت: حالا بیا توافق نامه بنویسیم.
هیچی توافق نامه را با شرح مذکور نوشتیم و من امضا کردم و اونم برای امضا یکم از خونش رو که در واقع خون من بود، زد پای توافق نامه. همه دوستاش هم خون زدند.
قرار شد فردا من برم دنبال تعلیق چرخه ساخت حشره کش در کارخونه. خداروشکر از اونجایی که نفوذ خیلی بالایی داشتم خیلی سریع کارخونه به حالت تعلیق دراومد و همه حشره کش ها رو هم نابود کردم.
صبح تا شب دنبال همین کارها بودم. خسته و کوفته اومدم خونه و با خیال راحت خوابیدم. خواب بودم که دیدم صدای ویز ویز میاد. از خواب پریدم. برق و زدم. دیدم صورتم به شدت میخاره. توی آینه نگاه کردم. چشمتون روز بد نبینه دیدم 7-8 جای صورتم قرمز شده و به شدت میخاره. فهمیدم کاره پشه ها بوده. عصبانی شدم. حشره کش که دیگه نداشتیم. یه کتاب گرفتم دستم و به شیوه سنتی مثل گرگ نشستم تا پشه بیاد و به درک واصلش کنم. دیدم صداش میاد اما خودش نیست گفت : هی چرا انقدر عصبانی هستی؟چته؟
گفتم: تو زیر توافق نامه زدی. میکشمت.
با یه صدای حق به جانبی گفت: نه. مواظب باش چی میگی، من به هیچ وجه زیر توافق نامه نزدم. اگه یادت باشه توافق کردیم من دست و پات رو نیش نزنم. اما صورتت رو توی متن توافق نامه قید نکردیم! این تویی که داری زیر توافق نامه میزنی. تازشم ما پشه ایم میفهمی پشه، اگه خون نخوریم میمیریم. غذامونه احمق... تو نفهم بودی که پای همچین توافق نامه ای و امضا کردی. حالا هم باید تا تهش بمونی، اگه فقط یک پا، فقط یک پا از این بچه ها کم بشه اون وقت گزینه نیش رو هممون میذاریم روی میز و بلایی به سرت میاریم که مرغای آسمون به حالت گریه کنند، فهمیدی یا نه؟
تازه فهمیدم چه کار بدی کردم. پشه ی حقه باز گولم زده بود و منه ساده لوح حتی یکم از مغزم استفاده نکرده بودم. کاش از اول به حرف وجدانم گوش داده بودم. کاش فکر نمیکردم عقل کلم و خیلی باهوش و سیاست مدارم. دیگه کارم به جایی رسیده که یه پشه برام خط و نشون میکشه...
پایان...»
این متن رو در لاین دریافت کردم.