۲۳
مهر
آن شب خانه یکی از اقوام خوابیده بودند، نیمه های شب برای نماز بلند شد خانمش را هم بیدار کرد، نماز صبح را هم خواندند، متوجه شده بود که صاحب خانه بیدار نشده، خیلی ناراحت بود. صبح به خانمش گفت: من به تو می گویم چرا به نمازت اهمیت نمیدی؟ به ظاهر صدام رو بالا می برم و بحث می کنم تا آنها متوجه خطایشان بشوند. خانمش قبول نمی کرد و گفت: تو تا حالا عصبانی نشدی، من خندم میگیره، نمیتونم، بی خیال شو. تا که دید خانمش موافق نیست حرف هایش را در نامه ای نوشت و موقع رفتن به آن ها داد.
کتاب سیره دریا دلان