چهارشنبه سوری
روی صندلی لم داده ام و از بین یخچال شیشه ای پر از نوشیدنی های گوناگون تصاویر مبهمی را از تقلای سرآشپز و دستیارهایش برای حاضر کردن سفارشات مشتریان (از جمله خودم) تماشا میکنم. بوی روغن سوخته مشامم را پر کرده است. دو میز آن طرف تر زوج عاشقی(حداقل سعی میکنند این گونه بنمایند) با ولع مشغول خوردن ساندویچ هستند. خانم که دارد غذایش را تمام میکند، تلاش مذبوحانهای در پنهان کردن نگاه رقت بارش زیر نگاه محبت آمیزش به نحوه ی غذاخوردن شوهر دارد. در حالت عادی جمع این دو نگاه میشود ترحم ولی این بار به نفرت نزدیکتر است. بیخیال! باخود عهد بسته بودم قضاوت نکنم! مرد کت و شلوار مشکی نسبتاً نویی پوشیده است و زن مانتویی کرمی و کوتاه به تن دارد و شال سبزرنگ زیبایی بر سر کرده.
گه گاه از خیابان و پارک طرف دیگر آن صدای انفجار میآید. پشت به خیابان نشسته ام تا مسببین این صدا را نبینم. آخرهای شب چهارشنبه سوری است. هرچند ندیدن واقعیات جامعه کار اشتباهی است ولی میخواهم ساعتی به خود مرخصی دهم. روز پرکاری بود. خانه تکانی دم عید داشتیم تحت مدیریت مادر گرامی که این یعنی اجرای فرامین بدون ذرهای تمرد. اضافه کنید به آن ذهن کلینگر مردانهی بنده را به دید جزئی نگر خانم والده! متأهلین میدانند یعنی چه! پدرم کارش را راحت کرد. از بعدازظهر برای تعمیر دیوار پشت خانه همراه با کارگران به حیاط رفت. فکر کنم فردا را هم از مادرم برای دیوارکشی مرخصی بگیرد.
از همان بعدازظهر که صدای ترقه ها بلند شد گفتم به جای غر زدن بگردم دنبال یک نقطه مثبت در این کار! خوب، بی نتیجه هم نبود. اینکه اگر یک روزی حمله ای، جنگی چیزی شد، لااقل مردم یک خرده گوششان به این صداها آشناست! باتشکر از حضرات ترقه درکن! شایعه شده قیمت ملات چهارشنبه سوری (ترقه و...) دوبرابر شده. ای لعنت بر این آمریکای جنایتکار که در این یک قلم جنس استراتژیک هم ما را تحریم کرده است.
بومب!
این بار چندم است که صدای انفجاری مهیب شیشههای مغازه را میلرزاند و غذا را کوفت بقیه میکند. میروم دم در ببینم چه خبر است. شبیه صحنه جنگ است! جای جای خیابان گودالهای کوچک سفید و مشکی رنگ حاصل از انفجار خودنمایی میکند. از داخل سطل آشغال آن طرف خیابان دودی متصاعد میشود. خیابان تاریک و خلوت است. فقط سر چهارراه عدهای رزمنده در سنگرهایشان جای گرفته اند و به آتشی که جلویشان شعله ور است میخندند. حداقل من این گونه فکر میکنم. چون چیز خنده دار دیگری را نمیبینم. چه شجاعتی دارند! مابقی مردم فقط جرأت عبور از کنارههای خیابان را دارند. شاید هم دارند به مردم میخندند. ولی نه! رزمنده وطن که به مردمش نمیخندد. بیخیال باز هم در دام قضاوت افتادم.
برگشتم و در جایم نشستم. مرد عاشق بی تفاوت به صدای مهیب کماکان درحال لمباندن بود و خانمش که از صدای انفجار ایستاده بود، حال نشسته و دست بر زیر چانه و بی مهابا از حالت رقت بار چهره اش نظاره گر غذاخوردن عزیزش بود. فکر کنم روابط چندان مستحکمی ندارند. چون تقریبا هیچ گفت و گویی بینشان رد و بدل نشد. مرد پشت به من نشسته و صورتش را نمیبینم ولی از زیبایی همسرش میتوان نتیجه گرفت که او هم خوش سیماست، هرچند سوختگی های عمیقی بر روی دستانش دیده میشود.
شانس آوردم. آخرهای شب است و نانهای ساندویچی درحال تمام شدن. همیشه دوست داشتم بدانم در پشت آن یخچال شیشهای مات چه کار میکنند که مشتری نباید ببیند. ولی چه میشود کرد، سهم ما از این لحظات فقط انتظار است و آب دهان را قورت دادن!
اما تحلیل ات: جامعه مشحون تهدیدها و فرصت هاست. هنر بزرگان و اندیشمندان هر جامعه، تبدیل تهدید ها به فرصت است چهارشنبه سوری یکی از این تهدیدهاست که ظرفیت بسیار بالایی دارد به فرصت جهانی تبدیل شود. این که مردم را بترسانی از آن چه ترساننده است که هنر نیست . هنر آن است در کنار ذات برنامه های تفریحی که فرح و شادی دارد بتوانی امنیت هم بیاوری تا ابدالدهر نمی توان با این سبک کاری با چهارشنبه سوری مقابله کرد. فضای تهدید آلودی که در چند برهه سیاسی که با آن همزمان شود کشت و کشتار هم خواهی دید. به این بپرداز که جوانان بی تربیت را که باید تربیت کند و چگونه تا به فرصت تبدیل شود یاد همان گاو بازی اسپانیایی ها بیفت که چه پول مفتی را روانه اسپانیا کرد ... دارم مقاله می نویسم جای نظر... موفق باشی