مرده ای میان زندگان

کسى که منکَر را با قلب و دست و زبانش انکار نکند، مرده ‏اى است میان زندگان امیرالمؤمنین علیه السلام

مرده ای میان زندگان

کسى که منکَر را با قلب و دست و زبانش انکار نکند، مرده ‏اى است میان زندگان امیرالمؤمنین علیه السلام

۵ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

۰۹
مرداد

ساعت 7 صبح است. بعد از تلاش ناموفق برای خوابیدن بعد از نماز صبح، آماده می شوم برای شرکت در نماز عید فطر در مصلی. فطر 93. کت و شلوار همیشگی را می پوشم و موتور را روشن می کنم. سر راه یک سری هم به مسجد محل می زنم و تکاپوی رفقا را برای برپایی نماز عید نظاره میکنم. زیاد نمی مانم تا به نماز مصلی برسم. اتوبان یادگار وسپس حکیم. خیل جمعیت در قسمت انتهایی حکیم پیاده به سمت مصلی در حرکتند. موتور را در کوچه ای می گذارم و به داخل می روم. مثل همیشه مهر و زیرانداز فراموشم شده. نم نمک خود را به صحن اصلی مصلی می رسانم و روی موکت های غربی می نشینم. خدا را شکر کاغذ سفید دارم. به کنار دستی هایم نیز می دهم که جایگزین مهر کنند. بعد از مناجات خوانی و تکبیر، نماز اقامه می شود و خطبه ها.

 

قابل حدس بود که بعد از مقدمه ای کوتاه ره بر سراغ مسئله مهم غزه می روند. خطبه ها که تمام می شوند از پله های صحن اصلی بالا می آیم. لحظه ای پشت سرم را نگاه می کنم. خیل عظیم جمعیت در حال خارج شدن است. عظمتی دارد.



عیدی امروزم را دیشب ساعت 1 بامداد گرفتم. یک کارت در قطع A7 که هر چند دقیقه یکبار با فکر کردن به آن دلم غنج می رفت! کارت ورود به جلسه دیدار با ره بر. توفیقی بود که در یک روز آن هم روزی مانند عید فطر دوبار خدمت ایشان برسم. باری در مصلی و باری دیگر در حسینیه امام خمینی ره.

از مصلی خارج می شوم و با موتور یکراست می روم به سمت خیابان فلسطین. موتور را در گوشه ای می گذارم و وارد گیت بازرسی می شوم. هنوز نمی دانم میهمانان این دیدار چه کسانی هستند و موضوع دیدار چیست. ولی لابه لای جمعیت تعدادی از مسئولان نظام را می بینم. بعد از عبور از چند گیت بازرسی و تحویل کفشها وارد حسینیه می شوم. همان ابتدا میهمانان با کیک و شربت پذیرایی می شدند.لابی ورودی را دور می زنم و درست زیر ساعت بزرگ حسینیه می نشینم.

زمین تا آسمان فرق دارد این جمع با جمع دانشجویی. آن شور و هیجانی که یکبار در دیدار دانشجویان (رمضان90) با ره بر دیدم به هیچ وجه در رفتار این جمع اتوکشیده دیده نمی شود. تک و توک جوان هایی مثل من درگوشی چیزهایی می گویند و می خندند. میهمانان از مسئولان، سفرای کشورهای اسلامی و اقشار مختلف مردم هستند. سفرا به رسم احترام در عقب مجلس بر روی صندلی نشسته اند.



بین شان میهمانان عمانی، پاکستانی و هندی را از نوع لباس پوشیدنشان و میهمانان قاره آفریقا را از رنگ پوستشان تشخیص می دهم.

در حس و حال نوشتن بودم که ره بر تشریف آوردند. همراه ایشان سران قوا هم حضور یافتند.



چون زیر ساعت نشسته ام متوجه زمان نیستم ولی باید حول و حوش ده و نیم باشد. پس از شعارها و قرائت قرآن توسط استاد ابوالقاسمی سخنرانی رئیس جمهور شروع می شود.

 

 

چند کلامی در مورد ماه رمضان می گوید و فردی و جمعی بودن دین اسلام. خطیب توانایی است. هر لحظه ای را که سرم پایین است و مشغول نوشتنم، لحظه ای هدر رفته از حیث ننگریستن به ره بر می دانم. دقیق گوش می دهد و به محدوده وسط جمع می نگرد.



رئیس جمهور بحث را به مسئله فلسطین و عدم امکان بی تفاوتی مسلمان روزه دار نسبت به مسئله مسلمانان جهان می کشاند. در انتها، سخنانش را با استقبال از بیانات حضرت آقا به پایان می رساند.

آقا چندکلامی در مورد عید فطر و اختصاص آن به کل امت اسلامی صحبت می کنند. احتذار می دهند از تفرقه بین مسلمین. تفرقه در سیاست های کشورهای اسلامی را مضر می دانند و تفرقه در اعتقادات و مذاهب را طبیعی.



گفتند اگر امت واحده اسلامی با سیاست های های واحد شکل بگیرد هیچ قدرت مستکبری نمی تواند به ایشان زور بگوید. صحبتهایی شبیه این مدل فکری شان را در پیشنهاد سالها قبلشان (فکر میکنم زمان ریاست جمهوری شان بود) برای داشتن حق وتو در شورای امنیت سازمان ملل برای کشورهای مسلمان در جایی خوانده بودم.

  انتقاد کردند از وضع سانسور حقایق غزه در رسانه های غرب، و به ملت ها و دولتهای اسلامی اکیدا توصیه کردند که برای نجات غزه به فکر بیفتند. اینکه دو کار را باید انجام داد: 1) کمک به مظلوم، مثل غذا و دارو و سلاح و... . چند روز قبل ایشان در دیدار با دانشجویان نکته جالبی گفتند که قطعا تهدیدی بود برای اسرائیلی ها. اینکه کرانه باختری نیز باید به سلاح مجهز شود.  2) مقابله با ظالم




دست آخر بحث غزه را نقطه ای دانستند که همه کشورهای اسلامی با همه اختلافاتشان روی آن اتفاق نظر دارند پس باید حرکتی انجام دهند.

برداشت کلی ام این بودم که این جلسه به این خاطر تشکیل شد که آقایان سفرا به کشورهایشان وظیفه تاریخی شان را در مورد غزه گوشزد کنند و نظر جمهوری اسلامی را به عنوان اخطار اطلاع بدهند. جلسه زودتر از آنی که فکر می کردم تمام شد. بعد جلسه بازار روبوسی های عیدانه مسئولان داغ بود. من هم همین جوری بین ملت می چرخیدم. از دیدن بعضی مسئولان و مرور سوابقشان خوشحال و از دیدن عده ای دیگر ناراحت می شدم. عده ای که در بعضی برهه ها خون به دل مردم و ره بر کردند. و حالا در مساند مسئولیت جاخوش کرده اند.

از حسینیه خارج می شوم و می روم در صف خروجی. موتورم منتظرم است.

  • امیرحسین حاجی زاده
۲۹
اسفند

روی صندلی لم داده ام و از بین یخچال شیشه ای پر از نوشیدنی های گوناگون تصاویر مبهمی را از تقلای سرآشپز و دستیارهایش برای حاضر کردن سفارشات مشتریان (از جمله خودم) تماشا می­کنم. بوی روغن سوخته مشامم را پر کرده است. دو میز آن طرف تر زوج عاشقی(حداقل سعی می­کنند این گونه بنمایند) با ولع مشغول خوردن ساندویچ هستند. خانم که دارد غذایش را تمام می­کند، تلاش مذبوحانه­ای در پنهان کردن نگاه رقت بارش زیر نگاه محبت آمیزش به نحوه ی غذاخوردن شوهر دارد. در حالت عادی جمع این دو نگاه می­شود ترحم ولی این بار به نفرت نزدیکتر است. بی­خیال! باخود عهد بسته بودم قضاوت نکنم! مرد کت و شلوار مشکی نسبتاً نویی پوشیده است و زن مانتویی کرمی و کوتاه به تن دارد و شال سبزرنگ زیبایی بر سر کرده.

گه گاه از خیابان و پارک طرف دیگر آن صدای انفجار می­آید. پشت به خیابان نشسته ام تا مسببین این صدا را نبینم. آخرهای شب چهارشنبه سوری است. هرچند ندیدن واقعیات جامعه کار اشتباهی است ولی می­خواهم ساعتی به خود مرخصی دهم. روز پرکاری بود. خانه تکانی دم عید داشتیم تحت مدیریت مادر گرامی که این یعنی اجرای فرامین بدون ذره­ای تمرد. اضافه کنید به آن ذهن کلی­نگر مردانه­ی بنده را به دید جزئی نگر خانم والده! متأهلین می­دانند یعنی چه! پدرم کارش را راحت کرد. از بعدازظهر برای تعمیر دیوار پشت خانه همراه با کارگران به حیاط رفت. فکر کنم فردا را هم از مادرم برای دیوارکشی مرخصی بگیرد.

از همان بعدازظهر که صدای ترقه ها بلند شد گفتم به جای غر زدن بگردم دنبال یک نقطه مثبت در این کار! خوب، بی نتیجه هم نبود. اینکه اگر یک روزی حمله ای، جنگی چیزی شد، لااقل مردم یک خرده گوششان به این صداها آشناست! باتشکر از حضرات ترقه درکن! شایعه شده قیمت ملات چهارشنبه سوری (ترقه و...) دوبرابر شده. ای لعنت بر این آمریکای جنایتکار که در این یک قلم جنس استراتژیک هم ما را تحریم کرده است.

بومب!

این بار چندم است که صدای انفجاری مهیب شیشه­های مغازه را می­لرزاند و غذا را کوفت بقیه می­کند. می­روم دم در ببینم چه خبر است. شبیه صحنه جنگ است! جای جای خیابان گودال­های کوچک سفید و مشکی رنگ حاصل از انفجار خودنمایی می­کند. از داخل سطل آشغال آن طرف خیابان دودی متصاعد می­شود. خیابان تاریک و خلوت است. فقط سر چهارراه عده­ای رزمنده در سنگرهایشان جای گرفته اند و به آتشی که جلویشان شعله ور است می­خندند. حداقل من این گونه فکر می­کنم. چون چیز خنده دار دیگری را نمی­بینم. چه شجاعتی دارند! مابقی مردم فقط جرأت عبور از کناره­های خیابان را دارند. شاید هم دارند به مردم می­خندند. ولی نه! رزمنده وطن که به مردمش نمی­خندد. بی­خیال باز هم در دام قضاوت افتادم.

برگشتم و در جایم نشستم. مرد عاشق بی تفاوت به صدای مهیب کماکان درحال لمباندن بود و خانمش که از صدای انفجار ایستاده بود، حال نشسته و دست بر زیر چانه و بی مهابا از حالت رقت بار چهره اش نظاره گر غذاخوردن عزیزش بود. فکر کنم روابط چندان مستحکمی ندارند. چون تقریبا هیچ گفت و گویی بینشان رد و بدل نشد. مرد پشت به من نشسته و صورتش را نمی­بینم ولی از زیبایی همسرش می­توان نتیجه گرفت که او هم خوش سیماست، هرچند سوختگی های عمیقی بر روی دستانش دیده می­شود.

شانس آوردم. آخرهای شب است و نان­های ساندویچی درحال تمام شدن. همیشه دوست داشتم بدانم در پشت آن یخچال شیشه­ای مات چه کار می­کنند که مشتری نباید ببیند. ولی چه می­شود کرد، سهم ما از این لحظات فقط انتظار است و آب دهان را قورت دادن! 

  • امیرحسین حاجی زاده
۲۵
اسفند

این خاطره یک عزیز آشناست که به صورت خصوصی گذاشته بودند. گفتم شما هم بهره مند شوید.

«سلام. ظهر یک روز تابستان توی کتابخونه مسجد نشسته بودم که سر و کله یک نوار فروش پیدا شد. اول فکر کردم یه ماشین رهگذره که راننده صدای ضبطش رو زیاد کرده اما هم صدای ضبط خیلی بلندتر از ماشین بود هم خبری از رفتن نبود. به ترکی یه آهنگی رو میخوند. از محتوای آهنگ سر در نمی آوردم اما صدای آهنگ با صدای اذان موذن زاده قاطی شده بود. با خودم فکر می کردم که حرفی بزنم یا صبر کنم. بالاخره دلم را به دریا زدم. در کتابخانه را که باز کردم فروشنده که دنبال مشتری بود صدای در را دنبال کرد و در یک لحظه چشم تو چشم شدیم. با دستم به بالا اشاره کردم. اول متوجه منظورم نشد. اما بالا را که نگاه کرد، لبخندی زد و صدای نوارش رو بست. حالا دیگه موذن زاده به وضوح به رسالت پیامبر شهادت میداد.
احساس خوبی دارم از اینکه بی تفاوت نبودم و از اینکه چراغ دل آن دوره گرد هم روشن بود. فقط باید روش امر به معروف و نهی از منکر را یاد گرفت. مبتدی هستم اما آن را ترک نخواهم کرد.» 

  • امیرحسین حاجی زاده
۲۳
مهر

آن شب خانه یکی از اقوام خوابیده بودند، نیمه های شب برای نماز بلند شد خانمش را هم بیدار کرد، نماز صبح را هم خواندند، متوجه شده بود که صاحب خانه بیدار نشده، خیلی ناراحت بود. صبح به خانمش گفت: من به تو می گویم چرا به نمازت اهمیت نمیدی؟ به ظاهر صدام رو بالا می برم و بحث می کنم تا آنها متوجه خطایشان بشوند. خانمش قبول نمی کرد و گفت: تو تا حالا عصبانی نشدی، من خندم میگیره، نمیتونم، بی خیال شو. تا که دید خانمش موافق نیست حرف هایش را در نامه ای نوشت و موقع رفتن به آن ها داد.

  کتاب سیره دریا دلان

http://hayauni.ir/shohada/1392/07/18/index.html:id=857

  • امیرحسین حاجی زاده
۰۴
مهر

به نام او
سلام
بعد نماز مغرب رفتم مغازه آب‌لیموگیری برای گرفتن آب لیموترش‌ها (طبیعتاً!). مغازه­ای که یک زمانی پارکینگ خونه صاحب مغازه بوده و الان از قضای روزگار شده منبعی هر چند کوچک برای درآمد خانواده. کوتاه سخن آنکه کس در مغازه نبود جز دختری جوان بدون چادر و بدون حجابی که حتی بشود با گوشه­ی چشم نگاهی انداخت. لیموها رو آوردم داخل. گفت بذارشون رو ترازو. لیموها رو که گذاشتم دیگه طاقت نیاوردم رفتم دم در وایستادم درحالی‌که نیم‌رخ صورتم رو به داخل مغازه بود کاملاً محترمانه و با صدای صاف گفتم: اگه میشه یه چادر بپوشید که من معذب نباشم. خیلی راحت چشم گفت و رفت داخل خونه که چادر برداره. من هم رفتم تو کوچه. چند لحظه بعد با چادری که رو شونه اش انداخته بود (و البته وضع رو به مراتب بهتر کرده بود) اومد. رفتم داخل و تشکر کردم. لیموها هم آبشون گرفته شد.
احساس میکنم یه قسمی از ناهنجاری­ها نه از روی عناد و نه حتی بی‌اطلاعی ست، بلکه ناشی از فرهنگ و عادت نسل به نسل خانواده­ها و جوامع است. یعنی مثلاً شخص میدونه حجابش ناقصه ولی به این شیوه عادت کرده. این رو به وضوح من در شهرستان خودمون می‌بینم. با وجود اینکه اکثر خانومای کاشانی چادری هستن (شاید بالای نود درصد) ولی حجاباشون اکثراً ایراد داره. مثلاً جلو مهمون جوراب نمیپوشن. یا اینکه زیورآلاتشون رو از نامحرم مخفی نمیکنن. یا خیلی راحت با نامحرم شوخی میکنن. و این‌ها اکثراً به خاطر فرهنگ خونوادگی شونه نه احیاناً عناد و این حرفا.
خوشحال میشم دوستان در این رابطه نظراتشون رو بگن.
«وَلَا یُبْدِینَ زِینَتَهُنَّ إِلَّا مَا ظَهَرَ مِنْهَا»  
«و به زنان با ایمان بگو ... زیورهاى خود را آشکار نگردانند مگر آنچه که طبعاً از آن پیداست»

  • امیرحسین حاجی زاده