خاطره یک عزیز آشنا
این خاطره یک عزیز آشناست که به صورت خصوصی گذاشته بودند. گفتم شما هم بهره مند شوید.
«سلام. ظهر یک روز تابستان توی
کتابخونه مسجد نشسته بودم که سر و کله یک نوار فروش پیدا شد. اول فکر کردم یه
ماشین رهگذره که راننده صدای ضبطش رو زیاد کرده اما هم صدای ضبط خیلی بلندتر از
ماشین بود هم خبری از رفتن نبود. به ترکی یه آهنگی رو میخوند. از محتوای آهنگ سر
در نمی آوردم اما صدای آهنگ با صدای اذان موذن زاده قاطی شده بود. با خودم فکر می
کردم که حرفی بزنم یا صبر کنم. بالاخره دلم را به دریا زدم. در کتابخانه را که باز
کردم فروشنده که دنبال مشتری بود صدای در را دنبال کرد و در یک لحظه چشم تو چشم شدیم.
با دستم به بالا اشاره کردم. اول متوجه منظورم نشد. اما بالا را که نگاه کرد،
لبخندی زد و صدای نوارش رو بست. حالا دیگه موذن زاده به وضوح به رسالت پیامبر
شهادت میداد.
احساس
خوبی دارم از اینکه بی تفاوت نبودم و از اینکه چراغ دل آن دوره گرد هم روشن بود.
فقط باید روش امر به معروف و نهی از منکر را یاد گرفت. مبتدی هستم اما آن را ترک
نخواهم کرد.»